با تو هستم دلبرم ای مهربــــــــان
در عزای مردنم نوحه نخـــــــــوان
حال و روزم خوش بود شادی کجاست
دل که زنده عاشق و بی غم بمــــان
***
دلبرم در زندگی کردن چه سیرم
آرزو دارم در آغوشت بمیـــرم
خسته ام از این طلوعِ بی نهایـت
با عصا هم مونسم بی آنکه پیـرم
***
چشم پوشیدم از این آوارگی هــــا
سوختم در آتشِ دلبندگی هــــــا
مرده ام در این دیارِ بی پناهــــی
با قناعت دوختم پوسیدگی هــــا
***
پاشو پاشو در پی این کـــاروان
گام بر بر قله ی فتحِ جهـــــان
وقت آن امروز و فردا می رسـد
با تلاش و سعی خو زیبنده جان
***
ای زمانه خسته شد دل از سفـر
دست بردار از سرم بی دردِ سر
مدتی ناله و زاری کــــرده دل
سالها آغوش غم شد در بـه در
***
بافتی گیسوی قلبم روز و شــب
همرهم کردی زمان با سوز وتـب
سنگ شد این دلِ آسوده به رحم
از دیوانگان دریافتم علم و ادب
***
جاسم ثعلبی (حسّانی) 15/02/1392
:: برچسبها:
رباعیات حسّانی 9 ,
:: بازدید از این مطلب : 1938
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1